بهار فیض
بهار آمد و باغ را داد زیور
عجوز جهان شد جوان بار دیگر
ز فیض مطر گشت بستان مطرا
بحکم قدر گشت درختان مثمر
نهالان بستان کنون در حدیقه
فگندند بر دوش کرده است زلف بنفشه
ز طیبش جهان را نموده معطر
نقاب از رخ شاهد گل کشیده
که در چادر سبز بودی مستر
بر افروخته لاله در کوه آتش
برافراخته قد به بستان صنوبر
میان حدایق شده جعد سنبل
چو مرغول خوبان مجعد معبر
شگفته است نرگس بر اطراف گلشن
تو گوئی که جامی است از سیم پر زر
نشسته ایت سلطان گل پر تجمل
بتخت زمرد بصد رونق و فر
کشاده است سوسن زبان در بساتین
بتمجید و تسبیح خلاق اکبر
تبارک تعالی خداوند قادر
که از خار و خشت آورده غنچه ء تر
ز نیسان بجوف صدف کرده لؤلؤ
ز زنبور شهد و زنی ساخت شکر
ز ریحان و گل داد زینت زمین را
سزین نمود آسمان را به اختر
به آثار رحمت به فکرت نظر کن
چو اعمی اگر نیست چشمت مکدر
چو مصنوع دیدی بکن یاد صانع
ثنا گوی «محجوبه» برحی داور