ازدواج نریمان با شاهدخت بلخ خواهش از پادشاه فریدون

از کتاب: غرِغښت یا گرشاسب

و زانسو نریمان چو یک مه ببود 

بدرگاه شه رفت شبگیر زود 

مگر بسته راهو بر سر کلاه 

ز بهر شدن خواست فرمان شاه 

دگر گفت کز چین چوبرخاستم 

برشهریار آمدن خواستم 

مرا عم من پهلوان داد پند 

که چون باز خانه رسی بی گزند

یکی جفت شایسته کن در خورت 

بپیوند از و در جهان گوهرت 

که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست 

که گیتی بدارد به شمشیر راست 

درختی ز تخم تو سر بر کشد 

که بر آسمان شاخ او سر کشد 

همه پهلوانانش باشند بار 

دلیران ارزم و بزرگان بار 

کنون شهریار آشکار و نهفت 

شناسد که نگزیرد از روی جفت

بگیتی خداوندا از ان شد پدید 

که هر چیز را پاک جفت آفرید 

جهان از دو حرف آمدست از نخست 

سخن کم زد و حرف ناید درست

یگانه گهر گرچه زیبا بود

نکوترچو جفتیش همتا بود

نریمان همینکه از جنگ توران کامیاب برگشت و آن دیار را بازده فریدون پادشاه خود

ساخت ، یکماه در زابل توقف نمود و ماندگی خود را گرفت .

پادشاه بوی گفته بود که بعد از انجام کارهای خطیر در توران باید زن بگیری. نریمان این سخن را بخاطر داشت و چون از رنج سفر آسوده شد پیش پادشاه رفت تا به عهد خود وفا کند . 

بزرگیست در بلخ بامی سر است 

مرا نیز در تخمه هم گوهرست 

حزازدخت او نیست زیبای من 

بدو شاه روشن کند رای من 

مگر بنده ای زودهد کردگار 

که اندر رکیب شه آید بکار

نوندی هم آنگاه شـه بر نشاند 

بسوی شه بلخ و او را بخواند 

بسی مژده داد از بلند اخترش

سخن راند با زانگه از دخترش 

مرا و را ز بهر نریمان بخواست 

همه دست به پیمان او کرد راست 

ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز 

همه بلخ با می بدو داد نیز 

فرستادش آنگه سوی بلخ باز 

که رو کار دختر بجوی و بساز

 نریمان دختر شاه بلخ را که در تخمه و نژاد با او برابر بود به همسری خویش پسندید و به شاه گفت که این دختر شایسته هر گونه تکریم است . من او را دختر ممتاز میدانم . شاه ازین پیشنهاد خیلی خوشش آمد و فورا قاصدی به بلخ با می فرستاد و شاه بلخ را طلب نمود و دخترش را برای نریمان طلب گاری کرد . شاه بلخ ازین مزاوجت و طلب گاری حسن استقبال نمود فریدون از خزانه خود هر چیز به او بخشش نمود و تمام ساحه کماکان به او داد و رخصتش نمود تا رفته و امر ازدواج را سر براه کند .

سوی سیستان شد نریمان گرد 

بروشه بسی هدیها بر شمرد 

که شادان شو و جفت خود را ببین 

سوی سیستان آرو آنجا نشین 

که آن شه که بر شهر کابل سرست 

ز خویشان ضحاک بدگو هرست 

بدل دشمنی جوی بد خواه ماست 

کز اهریمنی تخمه اژدهاست 

بدان امرز هر سو نگهدار 

باش از آن دشمن بد تو بیدار باش 

گمان میکنم که این پادشاه کابل که فریدون شاه اینقدر از و میترسد و از نژاد ضحاک است ، مهراب شاه کابل خدای باشد ، زیرا فردوسی او رازیبای ضحاک گفته و در صفحه (۳۱۲) افغانستان در شاهنامه این سخن را تذکار داده ام .

نریمان بداماد وار چوباد 

سو و سیستان رفت پیروزوشاد 

به اوردن جفت کس رفت زود 

فرستاد چیزیکه شایسته بود 

شه بلخ چندان برافشاند گنج 

که ماند از کشیدن جهانی برنج 

چه از فرش و آلت چه از سیم وزر 

چه از در و دیبا و سنگ و گهر 

عماری بیار است با مهد شست 

کنیزک دو صد جام و مجمر بدست

بجام اندرون د راز اندازه بیش

به مجمر همه عود سوزان زپیش 

دگر چار صد دیدگ دلنواز 

چهل خادم ترک شمع طر از 

جهان پرز خوبان چون ماه کرد 

چنین هدیه با دخت همراه کرد 

زمین از گرانی ببد سرگرای 

که بیچاره گشت از پی چارپای 

ز بلخ آنچنان بار دربار بود

که تا سیستان ره چو دیوار بود

شاه بلخ سیم وزر بسیار با فرش و در و دیبا و گـهــر در مـقـدم دخـتـر خـود ریخت. دو صد کنیزک ماه پیکر و چهارصد غلام ترک و چهل تن از غلامان طراز با وی همراه ساخت و کاروانی به راه افگند که از بلخ تا سیستان مانند دیواری تشکیل داده بودند. 

نریمان پذیره شد آراسته 

جهان گشت سور سران خاسته 

بباید تنه ابر شادی زبر 

دل شاد مان از بر آمد بدر 

در آئین دیبازده کوی و بام 

فروزان بهر سو تلی عود خام 

چنان در فشان بود و عنبر فشان 

که درویش زرید بدامن کشان 

همه راه آذین و گنبد زده 

به گنبدی گل فشانان زده 

بپرواز مرغان برانگیخته 

زهر یک دگر شعری آویخته 

زدیبا درودشت طاوس رنگ 

دم نای هر جای و آوای چنگ 

بزرگان همه راه با کوس وبوق 

فشانان بطشت آب مشک و خلوق 

هم از راه در شاه با ماه خویش 

در ایوان نشستند برگاه خویش 

ز مشک و گهر تاج بودشاه را 

زیاقوت و در افسری ماه را 

بهم هفته ای شاد بگذاشتند 

بر از کام و آرام برداشتند 

سرشک خرد چون از ابر هنر 

صدف یافت آن در شد مایه ور 

گرانمایه مهر جهان کرد گار 

گرفت از نگین خدایی نگار 

تن ماه چهره گرانی گرفت 

روان زاد سروش نوانی گرفت 

گلش هر زمان گشت بی رنگ تر 

همان بار درش گران سنگ تر 

چوبدگاه زادنش بیمار گشت 

برواندهبار بسیار گشت

چنان سخت شد کار زادن بروی 

کز وزندگی خواست برتافت روی 

به مشکوی مشکین بتان سرای 

همه سر پر از خاک وزاری فزای 

پزشکی بداز فیلسوفان هند 

که گرشاسب آورده بودش زسند 

بیار است هر داروی بیش و کم 

بدو داد با تخم کتان بهم 

همانگه شد آسان بر آن ماه رنج 

پدید آمدش در گویاز گنج 

جدا گشت تیغ شهی از نیام 

برون شد خود از میخ تاریک فام 

چراغی بد او خود زخوبی و فر

برافروخت از خود چراغی دگر

نریمان به پذیرایی برآمد برد و در کاخ جابجا نشسته، هنگام تولدیفیلسوفی هندنی دواداد و پسری به دنیا آمد که اسمش را سام نهادند .