ندانستم هزار افسوس قدر زندگانی را

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

ندانستم هزار افسوس قدر زندگانی را

عبث بر باد دادم روزگار

بپاس خاطر یار جفا جوی ستمگاری

نمودم رنجه خاطر از خود این یاران جانی را

حدیث آشنا ایدل بزد آشنا باید

بخ این بیگانگان گفتی چرا از نهانی را

چو عاشق گشته ای از تنگ و ناموس جهان بگذر

بیرون کن از دماغت یکقلم سودای خانی را

چو عاشق گشته ای از ننگ و ناموس جهان بگذر

بیرون کن از دماغت یکقلم سودای خانی را

ترا گفتم خط و پیغام من مخصوص دلدار است

چو بردی به اغیارای صبا حرف زبانی را

ز موی خامۀ تصویر یرکج شد بیت ابرویش

پریشان ساخت از بس کاکل او فکر مانی را

برخسارت عزیز من به چشم بد نمی بینم

بیرون کن از سرت فکر و خیال بد گمانی را

دُرو خر مهره را آخر بمیزان نظر سنجید

که رنگ و رونق دیگر بود یاقوت کانی را

ز فیض خواندن اشعار عبدالقادر بیدل

بخود پیدا نمودن اینقدر گنج معانی را

خدا داند که بردست کی افتاد است ای قاصد

پیامم برده ای لیکن غلط گفتی نشانی را

ارگ استاد درش عشقت آن میرزا پسر نبود

کجا اموختی ای عشقری این نکته دانی را