وصیت گرشاسب به نریمان

از کتاب: غرِغښت یا گرشاسب

برفتند گریان و گرشاسب باز 

دگر باره با نریمان براز 

بد و گفت کامد سر امید من 

زدیوار در رفت خورشید من 

چومرگ آمد و کار رفتن ببود 

نه دانش نماید نه پرهیز سود

ره پیری و مرگ را باره نیست 

بنزد کس این هر دو را چاره نیست 

یکی شهر نو ساختیم چون زرنج 

بسی گنج کرد آوریدم برنج 

پس از من چنان کن که پیش خدای

بنازد روانم بدیگر سرای

بفرهنگ پرور چوداری پسر 

نخستین نویسنده کن از هنر 

نویسنده را دست گویا بود 

گل دانش از دلش بویا بود 

مده دل بغم تا نگاهدروان 

بشادی همی دار تن را جوان

بپوشم بجامه بر آئین جم 

کفن و آبچین ده بکافورنم 

ستودانی از سنگ خار ا برآر 

ز بیرون بر او نام من کن نگار

 بگردم همه جای مجمر بنه 

باتش دمان عود و عنبر بنه 

از آن بسی دار خوابگه سخت کن 

دل از دیدنم پاک پردخت کن 

چنان کن که هر کس که آید ز راه 

برد توشه زور ایگان سال و ماه

در نسخه اسناد قدس رضوی این ابیات هم موجود است : اقتباس از آقای دانشمند محترم حبیب یغمائی (کتاب گرشاسب نامه) .

بشهر سمندر کنم دخمه ساز 

که تا کس نداند ره دخمه بازی 

همی بر جهان سالها بگذرد 

زمانه بدین دیگر بگرود 

بیاید یکی شاه گیتی گشای 

که او را نباشد خرد رهنمای 

کجا نام آن شاه بهمن بود 

نه بر رای و کیش برهمن بود 

بویژه بیاید زکین بر سرم 

کز آتش بسورد همه پیکرم 

چوبگشایدم چهره گریان شود 

ز کاری چنان بس پشیمان شود

کجا دخمه گاهش سمندر بود 

روانش بر پاک داور بود 

چو(بهمن) بگیتی شود شهریار 

بکین وی آرد بدانجا گذار 

مرا بین که زاختر تو آمد بسر 

ترا نیز باشد برین ره گذر 

بگفت این و لوحی بدادش بدست 

بدو گفت کای شیر یزدان پرست 

در آن دم که پوشی تنم را کفن 

برین لوح بگشا همه را ز من 

همه خط که بنوشته از زر بود 

گشاد طلسم (سمندر) بود 

تا این جادو سه بار در موارد مختلف نوشتم که گرشاسب بنابر افسانه های عوام در دخمه در سمت شمال یا در "ریگ روان" ریزه کوهستان ، یا در کدام سموچ بامیان به امانت گذاشته شده است افسانه ها حکایت میکنند که وی در جنگ با تورانیها زخم خورده و در مغاره ای از غارهای سمت شمالی یا در "ریگ روان" یا در "بامیان" استراحتدارد. راجع به دخمه : 

ترانیز با سام بیند بزار 

بدخمه تن هر دو آن پر بخار 

هم از تخمه سام گرد دلیر 

که باشد پلنگ افگن و نره شیر 

ز گیتی بیاید همه کام و بخش 

و را نام باشد خداوند رخش 

دگر نام او رستم نامدار 

بر ایران و توران شود کامگار 

بزور تن و چهره و یال و برز 

همیدون سواری و شمشیر و گرز

هنرهاش ماند بمن سر بسر 

ولیکن چو سازد زگیتی سفر 

کجا دخمه گاهش سمندر بود 

روانش بر پاک داور بود 

چو بهمن به گیتی شود شهریار 

بکین وی آرد بدانجا گذار 

بسی هست پوشیده راز سپهر 

گهی کینه پیش آورد ، گاه مهر 

تو دل در وفای زمانه مبند 

که باشی همیشه نزار و نژند 

مرا بین که ز اختر چو آمد پسر

ترا نیز باشد برین ره گذر 

بگفت این و لوحی بدادش بدست 

بدو گفت کای شیر یزدان پرست 

در آن دم که پوشی تنم را کفن 

برین لوح بگشا همه را زمن 

همه خط که بنوشته از زربود 

گشاد طلسم سمندر بود 

چوسازی مرا دخمه این لوح زر 

بفرزند ده تا دهدزی پسر 

که تا او برستم دهد زین نشان 

بداند همه آشکار و نهان 

چنین گفت با من ستاره شمار 

که رستم کند دخمه سام سوار 

چو از دخمه بر گردد آن لوح زر 

سپارد بفرزند والا گهر 

که تا چاره دخمه او کند 

در آن دم که ره سوی مینو کند 

چواین پند و اندرز او شد بسر 

دگر گفت کای نور چشم پدر 

نخستین همی ده یک از گنج من 

بمردم هزینه کن از رنج من