ناز و عتاب
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
چشم تو شراب میفروشد
روی تو گلاب میفروشد
یاقوت لبت بوقت خنده
درهای خوشاب میفروشد
زلف سیه تو مشک چین را
با عنبر ناب میفروشد
لعل تو به بزم یاده نوشان
دایم می ناب میفروشد
دایم می ناب میفروشد
ابروت به عاشقان شیدا
صد ناز و عتاب میفروشد
«محجوبه» زهجرت از دو دیده
لولوی پر آب میفروشد
بت من زلف چون زنار دارد
لب شیرین شکر بار دارد
رخش ماه فلک را منفعل کرد
قدش از سرو بستان عار دارد
چو زلف خود پریشان کرده کارم
چو چشم خود مرا بیمار دارد
کسی کو مایل روی تو باشد
کجا میل گل و گلذار دارد
دل دیوانه ام از عشق لیلی
چو مجنون دامن کهسار دارد
مگر باد از سری کوی تو بگذشت
که بوی نافۀ تاتار دارد
بود«محجوبه » مایوس از همه خلق
امید از خالق جبار دارد